به نام خالق زیباییها
.همیشه قبل از اینکه بخوام مثل بچه آدم بشینم سر درسم قبلش کلی نقاشی می کشیدم و تخیل می کردم.((خداییش تو تخیلاتم اصن فکرای بد نمی کردم از بس بچه مثبت بودم:)...بیشتر فکر می کردم استاد دانشگاهم و دانشجوها دارن مثه بچه خوب به حرفام گوش می کنن :))تازه نقش دانشجوها رو هم تو خیالم می پروراندم ... ...
یادمه کلاس پنجم امتحان نقاشی داشتیم منم چون دختر خوبی بودم مامان برام جایزه از اون مداد رنگیهای 24 تایی خرید یکی از رنگای سبزش فوق العاده خوش رنگ بود سر جلسه امتحان نقاشی بودم و با احساس نقاشیمو رنگ می کردم یکی از بچه ها که مامانش معلم بود به من گفت مداد سبز تو به من می دی؟ من یه نیگاه به نقاشیش کردم (خیلی دلم می خواست بهم یاد بده درختایی که در هم و به هم پیچیده میشنو چجوری میکشه!!!)...گفتم به شرط اینکه اول تو یادم بدی چجوری این درختا رو می کشی؟...بچه زرنگ بودما :))خلاصه اون اول قبول نکرد با اصرار مادرش بهم یاد داد....منم تا رفتم خونه چند صفحه از اون درختا نقاشی کردم.تازه نگاهم به مداد رنگیهامم عوض شده بود!!!!!!!!
.............
مثله همیشه غرق در تخیل بودم که به خودم ای وای من چقد وقتم و تلف کردم تند تن مشقامو خرچنگ قورباغه می نوشتم(برعکس دخترای دیگه که سعی می کردن تر تمییز بنویسن))ولی تمام شکلهای مربوط به ریاضی و فارسی و کنار مشقام می کشیدم از کلاس اول ابتدایی !!!!
وقتی می دیدم مامان داره خیلی با حالت معنوی و زیبا نماز میخونه پیش خودم می گفتم برم نماز بخونم همیشه سر نماز دعا می کردم خدایا من دوست دارم درس بخونم ولی نمی دونم چرا حسش نیست یه کرمی لطفی کن من درس خون بشم اگه شد یه روزی هم استاد دانشگاه بشم:))..
.اتفاقا خدا بهم لطف کرده و هوش و استعدادم خوبه تمام معدلای ثلث اخرم خیلی عالی می شد!!!خودمم موندم چجوری!!!!!! اصلا مطالعه نمی کردم(البته مطالعه غیر درسی و جدول حل کردن و پازل و اینا تا دلتون بخوااااااد).فقط منتظر بودم مریم (دختر همسایمون بیاد دنبالم بریم با بچه ها بازی کنیم) ((((بازی کردنامونم چی بود؟گرفتن بچه قورباغه از رودخونه و یه قل دو قل و دنبال بازی و قایم باشک و وقتی هم هوا تاریک می شد صحبت جن و جیــــــــــغ و فرار بسوی خانه.
دوران ابتدایی سپری شد و من.....کم کم احساس بزرگ بودن و عاقل شدن بهم دست می داد وقتی می خواستم برم کلاس اول راهنمایی ...کم کم حس کردم باید تغییر اساسی بکنم؛حجاب سرم کردم (وقتی مامان چادرم و دوخت سرم کردم و تو اون آیینه بزرگ قد و بالام و نگاه کردم یه حس غرور دخترونه بهم دست داد.
از اون موقع تصمیم گرفتم حجابم کامل باشه :)تازه دیگه درسامم کم و بیش می خوندم و لی همچنان عاشق کشیدن نقاشی بودم اون موقع ها زیاد به هنر نقاشی اهمیت داده نمی شد .مامان من که دوست داشت دکتر مهندس بشم:)البته خودم مهندسی رو خیلی دوست داشتم.برای همین ریاضی رو انتخاب کردم.درسام خیلی خوب بود توی شهرمونم به دلایلی که الان نمی تونم بگم معروف شده بودم.:))همیشه مسابقات قرانم اول می شدم:)
خلاصه روزها سپری شد و من بزرگ و بزرگ تر شدم ...همه می گفتن تو چقد عوض شدی آخه خیلی آروم شده بودم (البته بیرون از خونه ها توی خونه همچنان از دس من عاصی بودن :)) ..گاهی هم تو تخیلاتم می رفتم دور دستا یه جاهای خیلی قشنگ کنار رود آب بعدش منتظر یع اسب قشنگ بودم ب یه پسر خوش تیپ و نجیب و می بینم که خیلی به من علاقه پیدا میکنه و من ساعتها با این پسر تخیلی خودم صحبت می کردم خیلی جالب بود ... مامان صدام می کرد.ای وای بازم داری نقاشی می کشی پس کی درساتو می خونی عزیزم با تخیل زیاد به همه چیز می رسی و برای همین تلاشی نمی کنی تا به هدفت برسی....شما فعلا باید درس بخونی :9)اینا صحتای مادر عزیزم بوددددددددد ...
دوران راهنماییم یه دوست داشتم همیشه بعد از تعطیل شدن توی راه فاصله زمانی که می رسیدیم خونه واسم رمان تعریف می کرد من عاشق طرز تعریف کردنش بودم جوری تعریف می کرد خودت احساس می کردی توی داستان داری زندگی می کنی:)یادش بخیر با همین دوستم زنگ تفریح چقد خوش بودیم نوبتی سفره کوچیک میاوردیم و صبحونه نون پنیر گردو انگور می خوردیم و باهم کلی می خندیدیم.:))وای یه بار من قره قوروت آوردم ملت ریختن سرم پشت دستم و داغ کردم دیگه از اینا مدرسه نیارم!!!!!!!!!!!!!!!!!.... تمام معلما از من راضی بودن و از شیطنتهایی که می کردم فقط دوستان صمیمیم باخبر هستن:)دوره راهنمایی کلی مبصر و مسئول ستاد نماز و اینا هم شدم.همیشه گروه سرود م شرکت می کردم...اگه بخوام از دوران زندگیم تعریف کنم خیلی طول میکشه بنابراین تا اینجا رو داشته باشین...
..خواستم بگم همیشه عاشق نقاشی بودم و هستم طراحیم بد نیست !بلاخره به آرزوم رسیدم و ر... به این نتیجه رسیدم افکار آدما تو زندگیشون خیلی تاثیر داره ...فکر کنم اینجوری پیش برم استاد دانشگاه هم میشم.(((یه سخن از امام علی علیه السلام داریم می فرمایند ...مراقب افکارت باش که گفتارت میشود، مراقب گفتارت باش که رفتارت میشود، مراقب رفتارت باش که عادتت میشود، مراقب عادتت باش که شخصیتت میشود، مراقب شخصیتت باش که سرنوشتت میشود.